زن                    (ناستی را می بیند، دست از دعا می کشد و با شادی می گوید) ناستی! ناستی!

ناستی                 از من چه می خواهی؟

زن                    ای نانوا، بچه‌ی من مرد. لابد تو می دانی چرا مرد، تو که همه چیز را می دانی.

ناستی                 بچه‌ی تو مرد، برای اینکه پولدارهای شهر ما بر ضد اسقف اعظم که ارباب پولدار آنهاست شورش کرده‌اند. وقتی پوادار ها با هم می جنگند فقیرها باید کشته بشوند.




نمایشنامه شیطان و خدا - ژان پل سارتر - ص ۲۵