۳ مطلب با موضوع «برشی از یک کتاب :: ژان پل سارتر :: شیطان و خدا» ثبت شده است

تو به دو زبان فکر می کنی.

 

هاینریش              کسی خائن است که خیانت بکند. و تو به هر دری بزنی من خیانت نخواهم کرد.

 

گوتز                  کسی خیانت می کند که خائن باشد، و تو خیانت خواهی کرد. آره، جانم. اصلا تو مدتهاست که خائنی: دو گروه در مقابل هم قرار گرفته اند و تو مدعی هستی که به هر دو تعلق داری. پس تو دو دوزه بازی می کنی، پس تو به دو زبان فکر می کنی: رنج مردم فقیر را به زبان لاتین کلیسا می گویی ٬٬آزمون٬٬ و به زبان آلمانی می گویی ٬٬ظلم٬٬.

 


شیطان و خدا – ژان پل سارتر – ص ۶۱

  • محمد صادق
  • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶

چرا مُرد؟

زن                    (ناستی را می بیند، دست از دعا می کشد و با شادی می گوید) ناستی! ناستی!

ناستی                 از من چه می خواهی؟

زن                    ای نانوا، بچه‌ی من مرد. لابد تو می دانی چرا مرد، تو که همه چیز را می دانی.

ناستی                 بچه‌ی تو مرد، برای اینکه پولدارهای شهر ما بر ضد اسقف اعظم که ارباب پولدار آنهاست شورش کرده‌اند. وقتی پوادار ها با هم می جنگند فقیرها باید کشته بشوند.




نمایشنامه شیطان و خدا - ژان پل سارتر - ص ۲۵

  • محمد صادق
  • شنبه ۴ شهریور ۹۶

این دلیل نمی شود که وقتی صدا می زنم فرار کنی.

زن                    (چشمش به کشیش می‌ افتد) کشیش! کشیش! (کشیش فرار می کند. زن فریاد می زند.) به این تندی کجا می روی؟

هاینریش             (می ایستد.) من دیگر چیزی ندارم که صدقه بدهم. هیچ چیز، هیچ چیز ندارم! هر چه داشتم داده ام.

زن ‍                   این دلیل نمی شود که وقتی صدا می زنم فرار کنی.
هاینریش             (خسته و ناتوان بسوی او می آید.) گرسنه ای؟

زن                    نه.



نمایشنامه شیطان و خدا - ژان پل سارتر - ص ۲۲

  • محمد صادق
  • شنبه ۴ شهریور ۹۶